11:14

هر چه باید اتفاق می افتد

11:14

هر چه باید اتفاق می افتد

۸۱.

 به خیال خود گذشته ام را بردند

و گفتند :فراموش کن.

اما تنها چیزی که رفت آبرویم بود

برایم خط سفید بی انتهایی ماند مثل سکوت

و چشمانی که پر است از سوال های بی جواب

چنان سخن میگویند که گویی...

یا من هرگز نخواهم فهمید

و یا آنها در اشتباهند

نظرات 2 + ارسال نظر
رویا جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:32 ب.ظ http://corocodile.blogsky.com

نویسنده اش یه دختر بود....اتفاقا مخش همه زده نشده بود...یه کم بی حال و حوصله بود که البته الآن خوبه!!! بد قضاوت کردی...همیشه اینطوریه؟؟؟؟

تو بگو ؟

محمد جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

پاسخ :
ممنون از اظهار لطف و محبتتون و وقتی که گذاشتید...
در اینجا و در گفتن مسایل چیزی بیجا بزرگ نشده...همه چیز عین واقعیته...واقعیتی که برای ما اتفاق افتاده.....و ما با تمام مشکلات و پستی بلندیها جنگیدیم و کنار اومدیم...نوشتن داستان عشق ما برای قصه سرایی یا بازی کردن با احساسات نیست که بخواییم موضوعی رو بیجا بزرگ کنیم...نوشتن داستان عشق ما اولا برای کسایی هست که ممکنه با خوندن این ماجرای ما تجربه هایی رو به دست بیارن که بتونه تو عشقشون کمکشون بکنه و دوما برای دل خودمونه نه چیز دیگه.....

کاش اینطور باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد